پارت ۱ رمان مرا به کلیسا ببر
برو ادامه مطلب
نورا:
خوب الان من تو یه اتاقم و دست پام بستست ماجرا از اونجایی شروع میشه که من بیدار شدم دیدم تو یه جنگلم و بقلم یه چشمس رفتم خودمو تو اب چشمه نگاه کردم و فهمیدم چشمام دو رنگه😱و فقط میتونم با چشم سبزم ببینم😱😱😱 بعد گفتم واسا اصلا من کیم الانم برام سواله من کیم چشم سمت راستم سیاهه فقط میتونستم حیوانات رو به صورت سفید و برگ هارو سبز البته اگه ابی که میخورن پاک باشه ولش کن خیلی پیچیدس داشتم دنبال غذا میگشتم که یهو تو یه تله گیر افتادم😒بعد یه مرد اومد منو بست انگار تو کل زندگیش یه بارم نخوابیده بود😐ولی خداییش جذابه😍 اروم باش اروم، عه یاروعه اومد
شخص نا معلوم:
تو هم یکی از اون افرادی
نورا:
کدوم افراد😐؟
شخص نامعلوم:
پدرم تورو فرستاده
نورا :
پدر پدرت مگه کیه😐؟
شخص نامعلوم :
پدر من دوک کلوسه
نورا:
باشه بابا حالا دوک یعنه چه😐؟؟؟؟؟؟
شخص نا معلوم :
در ذهنش :
شاید این یارو یه فراموشیه چیزی داره
نورا :
حالا اقای جذاب میدونی من کیم😍
شخص نامعلوم :
نه😐
نورا :
خوب اقا اسمت چیه😐
شخص نامعلوم :
اسم من عم(سلام بلعخره اومدم🙂الان این اقا نمیخواد اسمشو لو بده این عم عم ها برای اینه)
بقیه داستان را نمیگویم باید به نظر سنجی جواب بدید که یکی از داستانا یا رمانارو ادامه بدم بنده محو میشوم
کپی 😐کپی اصلا حرفشم نزن با زکر منبع 😐